Aurora Kim

Welcome to my personal daily life
۱۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است
پاییز Aurora Kim
Aurora Kim جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۳۱ ب.ظ

پاییز

 

 

 

Sayeh
Last Comments :
چالش قلم جادویی Aurora Kim
Aurora Kim دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۴ ب.ظ

چالش قلم جادویی

اگه یه روزی بهت این فرصت داده میشد که کتاب زندگیتو بزارن جلوت و هر چیزی که توش نوشته شده رو پاک کنن و بگن بیا این قلم خودت بنویسش چی مینوشتین توش؟ (به سوالا جواب بدین )

 

1)دوست داشتی اسمت چی باشه؟

عا aurora :)

2)دوست داشتی پدر و مادرت کس دیگه ای باشن؟

 ناح

3)دوست داشتی کجا زندگی کنی؟

آسیای شرقی‌(کلان شرق باشه هرچی باشه 👨‍🦯🕳)  

4)دوست داشتی تو چجور خونه ای زندگی کنی ؟ (محیط خونه منظورمه )

یه خونه خیلی بزرگ با یه اتاق خیلی بزگ برا خودم 😁

5)دوست داشتی چه شکلی می بودی؟ (هر چیزی که تو ظاهرتون میتونه باشه )

مثلا چال‌ گونه ام بهتر بود ( یکم زیادی ملایمه) و چشمم هم اون راستیه با چپیه اون کمتر یک میلی رو اوکی بود، یه دماغ بهتر و گوش ها گوگول تر، یه صورت کوچولو تر و گوگول 😐 خب چرا اینجوری میکنم بدین از نو بکوبم بسازم 😐

6)دوست داشتی تو چه رشته ای تحصیل میکردی؟

همین رشته ریاضی رو میدوست

7)دوست داشتی ایندت چه شکلی میشد ؟

به هرچی که میخوام برسم :)

8)دوست داشتی چه اخلاقیاتی داشته باشی و چه اخلاقیاتی نداشته باشی؟

صبور تر بودم، کم حرف تر بودم

غرغرو مبودم و کمتر چصدستی میکردم :|

9)دوست داشتی چه مهارت هایی داشتی؟

طراحی(سیاه قلم)، پیانو یا ویالون یا گیتار :)

10)به نظرت اگه خودت تقدیرتو مینوشتی از اینی که الان هستی بهتر میشد وضعت؟

نه :| حس میکنم بدتر میرینم به تقدیرم :/  

11)به نظرت میتونی خلاف اونچه که برات تقدیر شده رفتار کنی؟

نمد سخته شاید

12)از موقعیتی که الان داری راضی هستی یا دوست داشتی واقعا این قلم دست تو بود و تو تقدیر میکردی؟

نمد شاید اره شاید نه 

13)به نظرت چه زندگی خوبه؟ تعریفت از زندگی خوب چیه؟

زندگیی خوبه‌ که توش سالم باشی :)

خوش باش :) 

و ...

منبع: https://yamasoha.blog.ir/

دختر  ستاره ای دختر  ستاره ای دختر  ستاره ای دختر  ستاره ای
Last Comments :
00:00 Aurora Kim
Aurora Kim يكشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

00:00

ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که قرار نیست به تمام آرزوها‍‍مان برسیم،

ما آدم ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند،

ما روزهای خوب می خواستیم و نپذیرفتیم که قرار نیست تمام روزها خوب باشند...

و هر روز غمگین تر شدیم.

گاهی برای رسیدن به آرامش، باید پذیرفت... باید قبول کرد و ناممکن ها و نشدنی ها را به رسمیت شناخت و توقع زیادی نداشت...

گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت......

《نرگس صفاریان》

.

.

.

پ.ن: دلم نیومد فقط یبار بزارم دوباره بازنشرش کردم 

کاوه توفیقی
Last Comments :
Gm Aurora Kim
Aurora Kim جمعه, ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ق.ظ

Gm

به به درود چه خبرا؟

یکم بیاین صحبت کنیم :)

یک بنده خدایی از فضا
Last Comments :
بدون عنوان :) Aurora Kim
Aurora Kim پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۳۶ ب.ظ

بدون عنوان :)

قدر آدمهایى که زود عصبی میشوند را بدانید
اینها همان لحظه داد میزنند قرمز میشوند
قلبشان درد میگیرد دستانشان میلرزد…

ولی براى زمین زدن شما هیچ نقشه ای نمیکشند!
آنها تمام نقشه شان همان عصبانیت بوده و تمام

آنهایى که زود عصبانی میشوند آدمهایى هستند که رقیق ترین و پاک ترین وجدان را دارند…

《جیمز لورنس》

~. 𝐃𝐈𝐀𝐍 .~ Ana   *_* 【 𝗝𝗶𝘄𝗼𝗼 】  --부자 -- --부자 -- MIZUKI .=. 𝑪𝒉𝒐𝒊 𝒀𝒖𝒓𝒊
Last Comments :
خوشبختی Aurora Kim
Aurora Kim پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۳۴ ب.ظ

خوشبختی

لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند.

(دکتر علی شریعتی)

Last Comments :
سرنوشت دروغی بیش نیست... Aurora Kim
Aurora Kim چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۸:۲۸ ب.ظ

سرنوشت دروغی بیش نیست...

بدان وآگاه باش:

سرنوشت دروغی بیش نیست.

انسان خود کتاب زندگی اش را مینویسد.

هیچ چیز بر پیشانی تو ننوشته اند.

پیشانی تو لوحی سپید است.

خواه بدبختی رسم کنی

خواه خوشبختی رسم کنی 

《اوشو》

..... TATA
Last Comments :
داستانی زیبا از کتاب سوپ جو از جک کنفیلد Aurora Kim
Aurora Kim سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۳ ب.ظ

داستانی زیبا از کتاب سوپ جو از جک کنفیلد

داستانی زیبا از "کتاب سوپ جو"، اثر "جک کنفیلد"که با بیش از ۳۴۵ میلیون لایک، رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و هنوز نیز ادامه‌ دارد.

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.

آن موقع من 9-8 ساله بودم،

یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید،

اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام *«اطلاعات لطفاً»*، که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند. 

او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. 

من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. 

درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. 

به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. 

و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 

«اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»

-«مادرت خانه نیست؟»

-«هیچکس بجز من خانه نیست

-«آیا خونریزی داری؟»

-«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»

-«آیا می‌توانی درِ جا یخیِ یخچال را باز کنی؟»

-«بله، میتونم»

-«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...

مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. 

او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. 

به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت *«همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»*

من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. 

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. 

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. 

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.

 راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. 

من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم

 و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم 

«کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم 

و گفتم «خودت هستی؟» 

و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزشمند بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. 

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»

-«آیا دوستش هستید؟»

-«بله، دوست قدیمی»

-«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»

با تعجب گفتم «بله»

-«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 

«نوشته به او بگو *"دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.*" خودش منظورم را می‌فهمد»

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم...

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

Aurora Kim
Last Comments :
کتابخانه Aurora Kim
Aurora Kim يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۱۴ ب.ظ

کتابخانه

او گفت: بین مر‌گ و زندگی یک کتاب خانه وجود دارد.

و در آن کتابخانه، قفسه ها برای همیشه باقی می‌مانند.

هر کتاب فرصتی برای امتحان کردن زندگی دیگری که میتوانستید زندگی کنید را فراهم می‌کند ...

<کتابخانه نیمه شب>

Last Comments :
این روزها دلم ... Aurora Kim
Aurora Kim سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

این روزها دلم ...

این روزها دلم

یک کنج ساده و صمیمی می‌خواهد...

یک ایوان، به سمت تمام بی خیال بودنها...

یک دوست، که حواس مرا 

از تمام غم هایم پرت کند...

من دلم کمی حال خوش می خواهد! 

(نرگس صفاریان)

Last Comments :
۱ ۲ بعدی
Made By Farhan TempNO.7